بیا تا بدانیم

(تاریخی،سیاسی،مذهبی،فرهنگی)

بیا تا بدانیم

(تاریخی،سیاسی،مذهبی،فرهنگی)

تقدیم به همه غارتگران بیت المال

| چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۰۹ ب.ظ | ۰ نظر

‌ ‌ .

 تقدیم به همه غارتگران بیت المال و صاحبان فیش های چندصدمیلیونی 


(هرچند که انباشت مال حرام در شکم های برآمده، مجالی برای تأمل و تحول باقی نمی گذارد.)


 آن چه خواهید خواند ماجرایی است کاملاً واقعی که توسط یک شاهد عینی روایت و ثبت شده و هنوز راوی آن (ابوالفضل کاظمی) زنده است:


 اگرچه از ماجرای امیرالمؤمنین (علیه السلام) و شمع بیت المال 1400 سال می گذرد، اما از زمان وقوع این ماجرا یعنی سال 1362 تنها حدود یک ربع قرن گذشته است و هنوز راوی آن( سردار ابوالفضل کاظمی) زنده است.


 اما اسفا که دل های بسیاری به اندازه یک هزاره از آن سال ها دور گشته.

 

 یک هفته بعد از شروع عملیات والفجر 4 ، شنیدم تیپ عمار قصد دارد دوباره روی قله عملیات کند. 


 خودم را آماده کردم که بزنم تو ستون عمار و همراهشان بشوم. فرمانده عمار مهدی خندان بود. 


آن شب ، هوا مهتابی و سرد بود؛ سرمایی که تا مغز استخوان نفوذ می کرد. من زدم تو ستون عمار. 


گردان. مالک و حبیب، در دو جناح ما در حرکت بودند. مقصد حرکت ، ارتفاع 1866 بود . نزدیک قله، مهدی خندان چند تخریبچی از بین بچه ها سوا کرد و اون ها رفتند تا راه کاری مناسب پیدا کنند.


 یک ساعت مانده به اذان صبح، مهدی آمد و گفت : « یک راه کار پیدا کرده ام، اما عراق بدجوری مانع گذاشته؛ هم سیم خاردار و هم میدان مین. یک نفر باید بره و بی صدا معبر بزنه تا بقیه رد بشن.»


 طبق نقشه مهدی، در صورت گذشتن از معبر، ما «کانی مانگا» را دور می زدیم و بر آن سوار می شدیم. چون عراق بیشتر روی یال هایی که هفته گذشته روی آن ها عملیات کرده بودیم حساسیت داشت، احتمال موفقیت ما و دور خوردن عراقی ها زیاد بود.


 مهدی گفت: « اگر تخریب چی ها را بفرستیم، کار به صبح می کشه و عراق زمین گیرمون می کنه. »


 یکی از بچه ها گفت: « آقا مهدی! من می خوابم روی مین، شما رد بشید»


 مهدی گفت: «اسمت چیه؟»


 پسره گفت: «کامبیز روانبخش»


 دیگر پسره منتظر جواب مهدی نماند و پیراهنش را کند .


 مهدی گفت: « چرا پیراهنت رو در میاری؟ »

- این ماله  بیت الماله ، نباید خراب بشه.


 این حرف گردان رو به هم ریخت. بچه ها همه می خواستن بزنن به میدون مین.


 این پسربچه خوابید روی مین، یکی هم بغل دستش خوابید. اول ، مهدی پاورچین و آهسته رد شد، بعد یکی یکی بچه ها رد شدن. کمتر از یک گروهان رد شده بود، یکی از بچه ها سنگین بود. وزن او و این ها که خوابیده بودند، از حد نصاب بیشتر شد و یک دفعه مین عمل کرد. هر سه در جا شهید شدند ...

 



نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی